تولد انسان روشن شدن كبريتي است
و مرگش خاموشي آن!!!
بنگر دراين فاصله چه كردي؟
گرما بخشيدي؟؟؟ يا سوزاندي!!!
مرا ببخش كه ساده بودنم دلت را زد
مرا ببخش اگر عشق ورزيدنم چشمانت را بست!!!
ميروم تا آنان كه توانا ترند
تو را به اوج برسانند!!!
كلاغ پر/ گنجشگ پر/ پرستو پر/
لبخند ميزنم و به خودم ميگويم
هه دختر بايد ياد بگيري
بعضي از ادمها پر
ياد و خاطره هاشون هم پر...
دلم با تو بود اما تو سرد شدي
آنقدر سرد كه
به ناچار گرمايم را به تو بخشيدم
و تو تهمت سرد شدن را به من زدي...
تمام غصه ها از همان جايي آغاز ميشوند كه
ترازو برميداري مي افتي به جان دوست داشتنت
اندازه ميگيري . حساب و كتاب ميكني و مقايسه ميكني
و خدا نكند حساب و كتابت برسد به آنجا كه زيادتر دوستش داشته اي
به قدر يك ذره / يك ثانيه حتي
درست از همانجاست كه توقع آغاز ميشود
و توقع آغاز همه ي رنجهايي است كه به نام عشق ميبريم...
نه تو مي ماني و نه اندوه
و نه هيچ يك از مردم اين آبادي
به حباب نگران لب يك رود قسم
و به كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت
غصه ها ميگذرد
آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند
لحظه ها عريانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز...
عشق يعني سادگي كسي كه هيچ
رنگ و ربايي ندارد و عاشق ميشود
پس با سادگيش به وصال معشوق نخواهد رسيد...
گفتمش بي تو چه هي بايد كرد؟
عكس رخساره ي ماهش را داد
گفتمش همدم شبهايم كو؟
تاري از زلف سياهش را داد
وقت رفتن همه را ميبوسيد
به من از دور نگاهش را داد
يادگاري به همه دادو به من
انتظار سر راهش را داد...